گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چي کار مي کني؟
برگشت…زل زد به چشام گفت:تو به عشق من شک داري؟…فرصت جواب ندادو
گفت:من وجود تو رو با هيچي عوض نمي کنم…
با لبخندي که رو صورتم نمايان شد خيالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا مي ريم آزمايشگاه…
گفت:موافقم…فردا مي ريم…
و رفتيم…نمي دونم چرا اما دلم مث سير و سرکه مي جوشيد…اگه واقعا عيب از من
بود چي؟…سر
خودمو با کار گرم کردم تا ديگه فرصت
فکر کردن به اين حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتيم آزمايشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمايش داديم…بهمون
گفتن جواب تا يک هفته ديگه حاضره…