يه هفته واسمون قد صد سال طول کشيد…اضطرابو مي شد خيلي اسون تو چهره
هردومون ديد…با
اين حال به همديگه اطمينان مي داديم
که جواب ازمايش واسه هيچ کدوممون مهم نيس…
بالاخره اون روز رسيد…علي مث هميشه رفت سر کار و من خودم بايد جواب ازمايشو
مي گرفتم…دستام مث بيد مي لرزيد…داخل ازمايشگاه شدم…
علي که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسيد جوابو گرفتي؟
که منم زدم زير گريه…فهميد که مشکل از منه…اما نمي دونم که تغيير چهره اش از
ناراحتي بود…يا از
خوشحالي…روزا مي گذشتن و علي روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر مي
شد…تا اينکه يه روز که ديگه صبرم از اين رفتاراش طاق شده بود…بهش
گفتم:علي…تو
چته؟چرا اين جوري مي کني…؟
اونم عقده شو خالي کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چيه؟…من
نمي تونم يه عمر بي بچه تو يه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتي همه جوره منو
دوس داري…گفتي حاضري بخاطرم قيد بچه رو بزني…پس چي شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان مي بينم نمي تونم…نمي کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پي يه جاي خلوت مي گشتم..تا يه دل سير گريه کنم…و
اتاقو انتخاب کردم…