• وبلاگ : همگي بياين
  • يادداشت : طنز 3 ارزوي زن
  • نظرات : 4 خصوصي ، 10 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    پس از کلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم

    سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

    وضوح حس مي کرديم…

    مي دونستم بچه دار نمي شيم…ولي نمي دونستيم که مشکل از کدوم يکي از

    ماست…اولاش نمي خواستيم بدونيم…با خودمون مي گفتيم…عشقمون واسه يه

    زندگي رويايي کافيه…بچه مي خوايم چي کار؟…در واقع خودمونو گول مي زديم…

    هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بوديم…

    تا اينکه يه روز

    علي نشست رو به رومو

    گفت…اگه مشگل از من باشه …تو چي کار مي کني؟…فکر نکردم تا شک کنه که

    دوسش ندارم…خيلي سريع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

    تو رو همه چي خط سياه بکشم…علي که انگار خيالش راحت شده بود يه نفس

    راحت کشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد…

    گفتم:تو چي؟گفت:من؟